ستاره کاروان
86/2/1 :: 7:31 عصر
یه روز یک خرگوش رفت به میوه فروشی و گفت من هویج می خواهم فردا آمد و گفت آّب هویج می خواهم بعدا آقای میوه فروش گفت چرا اینقدر هویج می خوری
بیمزه بود نه ؟
86/2/1 :: 7:27 عصر
نامه چارلی چاپلین به دخترش
دخترم جرالدین:
پدرت با تو حرف میزند!شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را بفریبد.آن شب است که این الماس،آن ریسمان نا استوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.
روزی که چهره یک اشراف زاده بی بند و بار تو را فریب دهد،آن زمان بند بازی ناشی خواهی بود، بند بازان ناشی همیشه سقوط می کنند.
از این رو دل به زر و زیور مبند،بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خورشبختانه بر گردن همه ما می درخشد.اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار.
دخترم،هیچ کس و هیچ جیز را در این جهان نمی توان یافت که شایسته آن باشد که دختری ناخن خود را به خاطر آن عریان کند.برهنگی بیماری عصر ماست.به گمان من تو باید مال کسی باشی که روحش را برای تو عریان کرده است.
جرالدین دخترم
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
1521
0
0
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
جانم:: اشتراک در خبرنامه ::
:: فهرست موضوعی یادداشت ها ::
جوک[2] .